واکاوی رویداد شنبه و یکشنبه نهم و دهم دیماه ۵۷ مشهد، نقش گسترده و حساس این شهر در روند مبارزات مردم ایران علیه دستگاه سلطنتی پهلوی را بهوضوح نشان میدهد. مردم از ابتدای دیماه باتوجهبه ضعف آشکار رژیم و نیز در پاسخ به دعوت روحانیت مبارز مشهد، مخالفت و اعتراضهای خویش را به رژیم پهلوی شدت بخشیدند؛ بهگونهای که رژیم، اقدام به کشتار وسیع مردم کرد، اما کشتار مردم مشهد در این روزها، بهویژه یکشنبه خونین، نهتنها ضعف و حتی شکافی در صفوف مستحکم مبارزان بهوجود نیاورد، بلکه عزم آنان را برای سرنگونکردن رژیم شاهنشاهی، بیشاز پیش جزم کرد، تاآنجا که این خونهای به ناحق ریختهشده در ۲۲ بهمن همان سال، چون سِیلی بنیانکن ریشه ظلم را برکند و انقلاب اسلامی مردم ایران به پیروزی رسید.
شهید نوجوان، مهدی دهستانی ازجمله مبارزانی بود که در این روز سیاه بهدست عوامل رژیم پهلوی به شهادت رسید. با پری حشمتیفر، مادر این شهید بزرگوار به گفتگو نشستیم تا از تلخ و شیرین آن روزگار تا به امروز، برایمان بگوید.
مهدی، دومین فرزند من بود و بهجز او دو پسر و چهار دختر دارم. پسرم از کودکی فوقالعاده بود؛ قبل از جدیشدن مبارزات انقلابی در مشهد، همیشه در مراسم مذهبی و محرم، آنقدر در جلسهها و مراسم گوناگون حضور داشت که در ایام عزاداری اباعبدا... (ع) ما اصلا او را نمیدیدیم. از بچگی مدام روزه میگرفت. گاهی میگفتم: «مادر! روزه در این سن به شما واجب نیست چه رسد به مستحبش!» میگفت: «من روزه میگیرم که یک وقت به گردن شما نماند!»
آن زمان منزل ما منطقه نخریسی نزدیک بیمارستان امدادی بود. پدرش، راننده بود و بیشتر مواقع در منزل حضور نداشت؛ به همین دلیل من برای بچهها هم نقش پدر و هم مادر را داشتم. بهتنهایی زحمت زیادی کشیدم و بچههایم را بزرگ کردم که البته برِ خیلی شیرینی برایم داشت.
وقتی موضوع کمبود نفت پیش آمد، در هوای سرد، ساعتها در صف نفت میایستاد و برای نیازمندان در نقاط دورافتاده شهر میبرد. دوران راهنمایی را که پشت سر گذاشت، به رشته برق در هنرستان سیدجمالالدین اسدآبادی وارد شد. یک سال از درسش مانده بود که ترکتحصیل کرد و وارد جریانات انقلاب شد؛ از وقوع انقلاب خیلی خوشحال و هیجانزده بود و دوست داشت تغییری جدی رخ دهد.
مهدی جان در هر برنامهای هرجای شهر پیش میآمد، از تجمعات میدان شهدا و مسجد کرامت تا راهپیماییها و انداختن مجسمه شاه، با علاقه زیاد جلودار همه بود. تا اینکه اوایل دیماه۵۷ و اوج شلوغیها، یک روز به من گفت: «میخواهم به بیمارستان امامرضا (ع) بروم و بهعنوان سرباز امام (ره) به مردم خدمت کنم.» پدرش گفت: «تو هنوز کمسنوسالی؛ این کارها برایت مشکل است!»، اما جواب داد: «من راهم را انتخاب کردهام و باید بروم.»
وقتی رفت تا یک هفته از او خبر نداشتیم. خیلی دلم برایش تنگ شده بود. همراه دامادم به بیمارستان رفتیم و دیدیم مهدی پوتین پوشیده و با موهای تراشیده و بازوبند انتظامات شماره ۳ درحال خدمت است، ولی خیلی رنجور و لاغر شده بود.
صورتش را بوسیدم، [با بغض]انگار هنوز گرمای صورتش و آن لذت را حس میکنم! گفتم: «چرا به خانه سری نمیزنی؟ من و پدرت نگران و بچهها دلتنگت شدهاند. چرا اینقدر ضعیف شدهای!» گفت: «باید بمانم و به زخمیها خون بدهم.»
چهارشنبه بود که با اصرار پزشکان بیمارستان، آوردیمش خانه که کمی به او رسیدگی کنیم تا خون زیادی که برای کمک به مجروحان اهدا کرده بود، جبران شود و کمی قوّت بگیرد. تا جمعه توانستیم او را در منزل نگهداریم. در این چند روز، تمام وسایل خراب خانه را درست کرد و به من گفت: «هر کاری داری بگو انجام دهم، چون ممکن است دیگر نباشم.»
ماشین لباسشویی را راه انداخت و اول هم کاپشن خودش را شست و صبح شنبه، نهم دی از منزل بیرون رفت. آن روز خورشت قیمه که خیلی دوست داشت، درست کردم و منتظرش شدم، اما مهدی به خانه یکی از خالههایش رفته بود تا برایشان نفت که آن زمان خیلی سخت تهیه میشد، ببرد و از آنجا هم به منزل خاله دیگرش رفت و بعدازظهر آن روز، وقتی همسر خواهرم از درگیری و شلوغی چهارراه لشکر تعریف کرده بود، مهدی به سمت محل درگیری رهسپار شد.
آن شب منتظر بازگشت مهدی بودیم، ولی خبری از او نشد. به جاهایی که فکر میکردیم، سر زدیم، اما چون سربازها در خیابانها تیراندازی میکردند، با ترس برگشتیم. فقط از شواهد فهمیدیم وقتی که به بخش کودکان بیمارستان امامرضا (ع) حمله کرده بودند یا زمانی که میخواستند «منفرد» را بکشند، مهدی جلو رفته و آنجا بوده و در همه سخنرانیهای آیتا... خامنهای در بیمارستان امامرضا (ع) (شاهرضای سابق) هم حاضر بوده است. به هرجا مراجعه میکردیم، میگفتند: «مانند بچه شما زیاد هستند. اینها را شهربانی گرفته است!»
دامادم هم با ماشین ژیانش به بیمارستان سر زد که دید در خاموشی مطلق است. در مسیر بازگشت، ارتشیها ماشینش را با گلوله سوراخسوراخ کرده بودند.
مهدی خیلی جسور و نترس بود و سرش برای این کارها درد میکرد. باوجود اندام لاغرش، قد خیلی بلندی داشت؛ بنابراین تصور اینکه در شلوغی زیر دست و پا مانده باشد، غیرممکن بود.
حالی بودم که همان روز گوسفند حضرت ابوالفضل (ع) نذر کردم تا حداقل جسدش را پیدا کنیم؛ چون خیلی شلوغ بود. قیامت بود؛ سوختند و کشتند و بردند.
شب و روزم گریه بود. بالاخره سهشنبه بعدازظهر، شوهرخواهرم که آخرینبار مهدی در منزلشان میهمان بود، در سردخانه «قائم» از روی کاپشن کاموایی کرمرنگی که روز آخر شسته و تنش کرده بود، مهدی را شناسایی کرد.
آن موقع تشییع جنازه کم انجام میشد؛ اولین شهید کوچه ما جوانی بهنام «احمد عرفانی» بود که در مراسم پیشواز آقای قمی در حین شعاردادن سه گلوله خورده و شهید شده بود؛ دومین تشییعجنازه هم مربوط به بچه من بود.
جنازه را که تحویل گرفتیم، روحانیون همه به پیشوازش آمدند و تشییع خیلی باشکوه و درخوری انجام شد. تمام بچههای هنرستان هم آمده بودند و خیلی شلوغ شد. وقتی سحر روز بعد برای ادای «سلام، صبح بهخیر» به مهدیام به بهشترضا رفتیم، نگهبان آنجا گفت زود از اینجا بروید که دیروز بعداز دفن شهید شما، این محل آنقدر توسط ماموران گلولهباران شد که مردم همه از ترسشان فرار کردند. بعداز آن هم، مدتی ما را تحت نظر داشتند که خدا را شکر، فرصتی برای اقدام علیه خانوادهمان پیدا نکردند.
مهدی از اول هیچ خرجی برای ما نداشت؛ او در خانه متولد شد و ۱۰تومان پول به اضافه یک قالب صابون و چند شاخهنبات، مزد قابله بود. فرزند شهیدم خیلی جسور و درعینحال باعاطفه و مهربان بود. با اشکهای من اشک میریخت و با غم من گریه میکرد.
از کار فرار نمیکرد و حتی برای خرید دو قرص نان، از نخریسی تا میدان بیتالمقدس در زمستانهای سخت آن زمان میرفت و دو ساعت در صف میایستاد. در زندگی راه خوبی انتخاب کرد و میدانست کجا میرود؛ اعتقاد داشت زندگی ننگین فایدهای ندارد و عمر باشرافت خوب است.
هیچ وابستگی به دنیا نداشت؛ لباسهای دستدوم میخرید و میپوشید. وقتی رفت فقط سه تکه لباس داشت؛ یک کاپشن چرم که از خیابان ارگ برایش خریدم و بدون اینکه حتی یکبار پوشیده باشد بخشیدمش، دو تا پیراهن و دو دست لباس زیر. هیچوقت از پدرش درخواست پول نمیکرد، با مینیبوس پدر کار میکرد و پول توجیبیاش را برمیداشت. وقتی پیکرش را میشستند فقط ۱۰تومان پول در جورابش بود که از یک ماه قبل به او داده بودم.
خیلی شرم و حیا داشت و وقتی پدرش با او صحبت میکرد، نگاهش را از زمین بلند نمیکرد. بچههای دیگرم هم از او یاد گرفته بودند و هیچیک زیادهخواه نبودند. مهدی در فصل زمستان، سهماه به زراعت در بیابانهای قوچان رفت؛ پوستش از سرما برگشته بود، اما از سختیها فرار نمیکرد و هیچچیز هم دربرابرش از ما نمیخواست.
بچه که بود، او را لباس زیبا میپوشاندم و وقتی با درشکه به باغ ملی برای گردش میرفتیم، از دیدنش لذت میبردم که این لذت با شهادتش برای من ابدی شد.
یک روز که من از موضوعی خیلی ناراحت بودم و گریه میکردم، آمد کنارم نشست و دستش را روی شانهام زد و گفت: «مامان! غصه نخور! بهخدا، بزرگتر که شدم کاری کنم که تا تمام دنیا سرافرازت کنم!» من آن زمان که حدود ۱۳ سال داشت، متوجه نشدم چه میگوید. الان میفهمم که این بچه در چه حال و هوایی بوده است.
مهدی خیلی کم میخوابید و کم میخورد. در زمستان با لباس اندک و یک پتوی نازک در اتاق سرد روی زمین میخوابید. عکس و اعلامیههای امام را با خط خودش تکثیر و در هنرستان پخش میکرد. میگفت: «باید برای هر شکنجهای آماده باشم.»
مردهای خانواده که او را در غسالخانه دیده بودند، میگفتند در همه جای بدن این بچه، اثر پوتین و چماق و باطوم و طناب دیده میشد. آنقدر با طناب او را روی زمین کشیده بودند که همه لباسها و بدنش سیاه بود. در تمام بدنش اثر شکنجه بود و به این شکل بچه من، ۱۰ دی یا همان یکشنبه خونین به شهادت رسید. همیشه با خودم میگویم مهدی من، مثل امامحسین (ع) جان داده است؛ لب تشنه، گرسنه و زیر شکنجه.
مراسم هفتم مهدی را در هنرستان محل تحصیلش گرفتیم؛ خیلی شلوغ شده بود و حضور مردم شکوه عجیبی داشت. بعدها در همان مدرسه یک سالن آمفیتئاتر بهنام پسرم کردند. پس از انقلاب، در خیابان چمن هم مدرسهای را به نام مهدی جان قرار دادند که بهاندازه توانم به این مدرسه کمک و هرچه خیرات برای پسرم دارم، همانجا برای رشد و پیشرفت بچهها هزینه میکنم.
بعداز چهلم پسرم، عکس جنازه مهدی و شهید «محمود غریب» را که در سردخانه کنار هم گذاشته بودند، در کوچه میفروختند که پسر دیگرم آن را دیده و خریده بود. بعداز مدتی به آزادشهر نقلمکان کردیم و سالگردش را با حضور همکلاسیهایش برگزار کردیم.
مهدی رشته برق میخواند و [با حسرت]پدرش همیشه با لذت میگفت: «پسرم میخواهد مهندس برق شود.» بالاخره من مادرم و تا چند ماه، پذیرش این واقعیت خیلی برایمان سخت بود. دختر کوچکم خیلی به مهدی علاقه داشت و در آغوش او بزرگ شده بود. تا مینشستیم پای سفره زیر گریه میزد و کنار میکشید. پدرشان هم همینطور و تا مدتها همین حال و روز را داشتیم. همسرم خیلی بههمریخته و عصبی شده بود و نمیتوانست این مصیبت بزرگ را تحمل کند.
همسایه خیلی خوبی داشتیم که خدا رحمتش کند، تمام کارهای مراسم مهدی در منزل آنها بود، مدام با ما صحبت میکرد که پسرتان کار بزرگی کرده است و نگذارید با ناراحتی شما، اجرش ضایع شود. اما شوهرم میگفت: «دلم میسوزد، قلبم را داغ کردهاند!»
مدتی بعد، دخترخاله دکتر شریعتی و همسرش آقای احمدی که همسایه کناری ما و از بندگان خوب خدا بودند و وقتی از بهشترضا و تشییعجنازه پسرم برگشتیم، همه مهمانان ما را غذا دادند، یک روز آمد و گفت خواب دیده که امام (ره) به منزلشان آمده و گفته این بچه امانت خدا بوده، خودش داده و خودش گرفته است؛ اجرش را ضایع نکنید. از آن پس، پدر مهدی کمی آرامتر شد تا اینکه ششسال پیش بهرحمت خدا رفت.
من حتی یک وعده شیر، بدون وضو به این بچه ندادم؛ مهدی مثل بسیاری از پسربچهها، در کودکی خیلی شیطنت میکرد، [با خنده]تاآنجاکه گاهی اشکم را درمیآورد، ولی درعینحال خیلی مهربان بود. از کمک به مردم دریغ نمیکرد، بیگانه و خودی هم برایش فرق نداشت.
به نماز خیلی اهمیت میداد، طوریکه به بعضی میهمانهایمان میگفت: «اگر نماز نمیخوانید به خانه ما نیایید!» خیلی اهل سرگرمی نبود، فقط به فوتبال علاقه زیادی داشت و در زمین خاکی افتادهای در کوچه، با بچههای محل، اوقات فراغتش را به این بازی میگذراند.
مادرانی مانند من زیاد هستند بنابراین صبر میکنم؛ چون پسرم به هدفش رسید و بیارزش از دنیا چشم نبست؛ هدفش هم ما را دربرابر خدا و مردم سربلند کرد. خداوند به هرکسی نعمتی میدهد؛ به یکی زیبایی، به دیگری پول و... به من هم صبر داده است و از این بابت شاکرم.
* این گزارش چهارشنبه، ۱۵ دی ۹۵ در شماره ۲۲۶ شهرآرامحله منطقه ۱۰ چاپ شده است.